این نوشته را زمانی نوشتم که دو ماه بود از ایران خارج شده بودم، نوشتم و حالا با اضافه کردن چند جمله و پختهتر کردنش دوست دارم نشرش بدهم:
دو ماه از آخرین نوشتهام میگذرد و دوماه هست که برای اولین بار “زندگی” در خارج از وطن را تجربه میکنم. اینجا می خواهم از این دو ماه بگویم پس انتظارتم از این نوشته را مینویسم: این نوشته اول از همه قرار است خیلی به هم ریخته نوشته شود بعد پاراگرافهایی از آن حذف شود. بعدش قرار است مطالبی را مهمتر بدانم و جدایشان کنم و ببرم یک جایی که بعدا بسطشان بدهم و در موردشان کاملتر و بافکرتر بنویسم و واقعیت این خواهد شد که احتمالا هیچ وقت دیگر سراغشان نمیروم.
اصل مطلبی که اینجا میخواهم در موردش بنویسم تریلوژی سه کلمه در مهاجرت است: تصمیم، مقایسه و فراموشی. در مورد بقیهی واژگان مرتبط با مهاجرت مانند تلفنهای پسامهاجرتی، چندپارهشدن همه چیزتان و مسائل ماینورتر بعدا کوتاهتر خواهم نوشت اما در ماههای اول دور از خانه، مسألهی اولیه مقایسهای است که ناخودآگاه رخ میدهد. هم برای خود فرد مهاجر و هم برای افراد در ارتباط با آن فرد فارغ از آن که در کدام سمت ماجرا زندگی میکنند. بر این باورم که جلوی اتفاق افتادن مقایسه را نمیتوان گرفت، حداقل من نتوانستهام و سعی کردهام که تا میتوانم برخوردی منطقی با آن داشته باشم.
هر گاه که آدمی در یک دوراهی یا چند راهی تصمیم میگیرد یکی از راهها را ادامه دهد همواره راههای نرفته و راهی که از آن آمده را در ذهنش مجسم میکند و این مقایسه ناخودآگاه است و طبیعی. اما مسألهای که باید مواظبش باشیم فراموشی در مورد ابعاد آن تصمیم است. شاید اگر کمی به آن فکر کنید درمییابید که نمیتوان فراموش نکرد. فراموشی با خلقت انسان درآمیخته شده است و بدون آن شاید زیستن سختترین کار جهان میشد. پس همین که از آن آگاه باشیم خودش کمک میکند که در تصمیمهای بزرگ و سرنوشتساز، دلایل تعیین کنندهی خود را فراموش نکنیم. یکی از ابعاد مسأله فراموشی در مهاجرت این است که آدمی آن گذشتهای را که در وطن خودش داشته است، میتواند فراموش کند. فراموش کند که از ترافیک همت-غرب نالان بود و حتی کار به جایی برسد که دلش برای یک ساعتونیم ماندن در آن ترافیک و دود و بدبختی تنگ هم بشود! فراموش کند که چرا تصمیم به ترک وطن گرفته است – حتی اگر این یک تصمیم باشد و نه تبعیدی که گریبانگیرمهاجرتهای امروزهی ایرانیهاست – و فراموش کند چه شرایطی باعث شده بود که چنین تصمیمی – که شاید بیجاشدگی به نسبت مهاجرت نام مناسبتری برای آن باشد – گرفته شود. از طرف دیگر وجه دیگر فراموشی آن است که دقیقا در لحظهی تصمیمگیری به چه چیزی فکر میکرده است و تفکرش در مورد آیندهی هر کدام چه بوده است.
حالا که با تکلیفمان در مورد مهاجرت به عنوان یک تصمیم آشنا شدیم و میدانیم که نباید دلایل این تصمیم را فراموش کنیم، دوست دارم به مقایسهای که در ابتدا صحبتش را کردم بازگردم و بگویم که آنچه برای مهاجرین رنجآور است این واقعیت نانوشته است که مهاجر احساس میکند نمیتواند مقایسه کند و حاصل مقایسهاش را با غر زدن بیان کند در حالی که ما انسانها این حق را به خود میدهیم که پس از گرفتن هر تصمیمی آن را کندوکاو کنیم و پشتش بله، غر هم بزنیم! اما در مورد یکی از سختترین تصمیمهای زندگی که از نظر استرس به از دست دادن والدین یا از دست دادن همسر شباهت دارد خود را یکه و تنها میبینیم و خیلی وقتها از ما انتظار میرود که غر نزنیم و راضی باشیم! میپرسید چرا!؟ چون که اولین واکنش – حتی اگر گفته نشود – این است که خب پس چرا برنمیگردید اگر بد است!؟ خب همین جا هم که همین بود! خب چرا از قبل فکرش را نکرده بودید!؟ خب اینجا که بهتر بود! از همه بهترش این است که خب خودتان خواستید! بله! ممنونم! خودمان خواستیم و حالا از حق طبیعی غر زدنمان میخواهیم در مورد این تصمیم استفاده کنیم تا بتوانیم اتفاقا شرایط جدید را چه بد وچه خوب تحمل کنیم! تا بتوانیم ارتباط بگیریم و از این ناراضی هستیم اگر به هر صورتی این راه ارتباطی تسلی بخش از ما سلب شود.
این رفتار در مورد گروهی از تصمیمهای دیگر هم دیده میشود. مثالهایی از آن را اینجا مینویسم بلکه شاید شما همذات پنداری با آنها داشته باشید. تصمیم به ترک دانشگاه و ورود به بازار کار، تصمیم به جدایی از همسر، تصمیم به تغییر شغل، تصمیم به سرمایهگذاری یا هر تصمیمی که همراه با خارج شدن از پشت یک سنگر به ظاهر امن باشد. برایم بسیار اعجابآنگیز است که چگونه انسانها در میان بزرگترین تصمیمهای زندگیشان اغلب خود را تنها مییابند. یکی از ویژگیهای مشترکی که همهی این تصمیمها دارند این است که حمایت اجتماعی ندارند و برای جامعه راحتتر است خود را قاطی ماجرایی که ریسک به همراه دارد نکند تا با احتمال خوبی مسئولیت شکست در آینده نزدیک را بر روی دوش خود احساس نکند و از طرفی در صورت موفقیت هم اطرافیان شما همچنان اطرافیان شما خواهند بود و اتفاقا خود را در موفقیت شما شریک میگیرند و خود را جوری به آن موفقیت متصل میکنند.
بنابر صحبتهای گفته شده من هم اگر اینجا بخواهم از مهاجرت بنویسم لاجرم غر هم در آن هست و این که به نظرم باید هم باشد چرا که احساس می کنم گروه هدفم برای چنین نوشتهای در حقیقت همسنها، همقطارها و همفکرهایی خواهند بود که آن ها هم این روزها به مهاجرت فکر میکنند و شاید همین احساس تنهایی در عنفوان یک تصمیم بزرگ آنها را آشفتهخاطر کرده باشد و خواندن چنین متنهایی از احساس تنهایی آنها بکاهد.
حالا که به هم نزدیکتر شدیم میخواهم قبل از خداحافظی یک گذر به تصمیمگیری بزنم و شما را با یک نگاه تازه در مورد تصمیمهای مهم زندگیتان تنها بگذارم تا به آنها بیاندیشید. یک بار یکی از استادهای متفکر دانشگاهم زمانی که داشتم به انتخاب رشتهی تخصص فکر می کردم به من گفت که در مورد انتخابهای بزرگ بهجای آنکه محو خوبیها و زیباییهای انتخابت شوی اول از بهتر است بدانی از چه چیزهایی در مورد آن چه به آن به عنوان یک انتخاب فکر میکنی بدت میآید و قدم بعدی آن است که بنشینی و فکر کنی که آیا میتوانی با آنها کنار بیایی!؟ در کنار بقیه روشهای تصمیمگیری این را از همان روز به بعد به کار گرفتهام و شادتر زندگی میکنم. به نظرم بقیه ماجرا را به عهده خودتان بگذارم و بگویم که ما عموما در زمان انتخاب محو نکات دوستداشتنی منتخب خودمان میشویم در حالی که پس از انتخاب باید با خوبیها و بدیهای آن چیز یا آن کس به صورت مساوی زندگی کنیم. بدرود.