طبقه‌ی شش و رو به دریا. فرصت دارم ساعتی با سه‌تار صاحب تنها باشم. فرصتی که از زمانی که از انگلیس برگشته‌ایم نصیبم نشده است. همزمان به دریا می‌نگرم، به موج‌ها. می‌فهمم با عوض شدن رنگ آسمان و باز شدن ابرها، رنگ دریا هم از خاکستری به آبی تغییر می‌کند. خواستم در اینترنت سرچ کنم که آیا واقعا چنین رابطه‌ای وجود دارد یا نه اما متوجه شدم خوشبختانه سیگنال خیلی ضعیف است و این یعنی می‌توانم واقعی و متمرکز زندگی کنم.

قرار است با نقال صحبت کنم. فعلا اینجا نیست و رفته بلیط برگشت به تورنتو را با همسرش راست و ریس کند. از این که جور شده است که با نقال تنها و قدم زنان کنار دریا دمی صحبت کنم هیجان‌زده هستم. احساس می‌کنم چنین صحبت‌های عمیقی مسافرت را برایم بامعناتر می‌کند. پس احتمال وقوع همین چند دقیقه صحبت زیبا را می‌چسبم و از آن تا می‌توانم لذت می‌برم. همیشه باید همین‌طور باشد چرا که مگر چه کسی می‌داند چند تا از این چند دقیقه‌ها نصیب آدم می‌شود. 

نقال از راه می‌رسد. از واحد C6 با شلوارک به سمت دریا حرکت می‌کنیم. دوتا از سگ‌های نگهبان ما را تا هر جا که می‌رویم همراهی می‌کنند. همیشه پیاده‌روی با سگ‌هایی که قلاده دارند و در بند هستند برایم بی معنی و دردناک بوده است. خوشحالم که جای زیبا و خلوتی هستیم و این‌جا حتی سگ‌ها هم آزاد هستند. خیلی زودتر از آن که فکرش را بکنید، من و نقال از حال هم در طی این دو سال و نیمی که از اولین و آخرین دیدارمان می‌گذرد با خبر می‌شویم. فکر میکنم درک متقابل ما از همدیگر، متاهل بودن، پزشک و روانشناس بودن و هم سن و سال بودن باعث می‌شود که این اتفاق زودتر بیفتد. 

نقال پاهایش را لخت می‌کند. می‌گوید حس خوبیه و به من هم اشاره می‌کند که بد نیست کفش‌ها را بکنی. با لمس دریا و ماسه‌ها به حرکت و صحبت ادامه می‌دهیم. موضوع صحبت را به سمتی می‌کشم که هر از مدتی به آن دچار می‌شوم. ابهام از آن چه که می‌خواهم بشوم. به قول خودم به دنبال گم‌شده‌ای بودن که هر چه خواستم پیدایش کنم گویی دورتر شده است. اما این بار از افسردگی حاصل از آن می‌گویم. شاید چون به نظرم اندک اندک این افسردگی دارد چیره می‌شود و یا شاید به این خاطر که احساس می‌کنم شاید گفتنش به یک روانشناس منطقی‌تر از گفتنش به هر آدم دیگری‌ست. می‌دانم که ناراحتی از این ابهام آن است که در قالب زندگی اجتماعی دیگر نمی‌توانم خودم را با یک کلمه، یک لقب یا یک صفت بیان کنم. چیزی که جامعه‌ی دور و برم از همه چیز بیشتر می‌طلبد. دکتر، مهندس، وزیر، وکیل، نخبه، برتر و هزاران کلمه‌ی دیگری که به من و بقیه نسبت می دهند و از روز اول از آن‌ها متنفر بودم. بیزارم از آن که در یک کلمه تعریف شوم. بیزارم که آن کلمه مرا تعریف کند. بیرازم که آن کلمه از من تصویری بسازد در ذهنی و این گونه بیزار بودن در جامعه‌ی من افسرده کننده است.

نقال برایم این قضیه را روشن‌تر می‌کند. می ‌گوید همین که موقعیت برای تو دیگر تعریف حساب نمی‌شود خودش مرحله بزرگی است. خیلی‌ها آن کلمه را ازشان بگیری انگار جانشان را گرفته‌ای. برایش از ویکی وایکینگه می‌گویم و او برایم از خیام می‌گوید. ویکی که به من زندگی در عرض را آموخت و خیامی که به نقال آموخت حاصل عمر چیست. روحیه می‌گیرم متوجه می‌شوم که خیلی هم جاده خاکی نمی‌رفتم. خوشحالم که امید دارم به زودی در جامعه‌ی جدیدی وارد شوم که مانند جامعه‌ی نقال می‌داند که انسان را با خود انسان بودنش و هر آن چه در عرض و طول زندگی به دست آورده است بسنجد نه با یک کلمه. از همراهی همسرش می‌پرسم و به من می‌گوید که همیشه خیلی حامی بوده است. از آن طرف خوشحالم که من هم یک مدلش را در خانه دارم. 

هوا تاریک شده است. به زور راه برگشت را از بین خارها و ماسه‌ها پیدا می کنیم. گفت و شنود بین ما بسیار است و امیدوارم در ۲۰ روز دیگری که نقال اینجاست باز هم بتوانم با او صحبت کنم. 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *