یک ماه قبل از ماراتون
سیزده سال از تعریف ماجرای قبلی میگذرد. امروز صبح قرار بود در شیراز با دوستانم بدویم. شیراز بارانی است و پس از گرم کردن تصمیم درستی میگیریم که ندویم. اما شیراز است و کافه رفتن بعد از دویدن که حتی با ندویدن هم ترک نمیشود. دو تا از دوستان قدیمیام هم هستند. از بهترینهای دوران فوتسال دبیرستان. از سفر رفتن با هم صحبت میکنیم و اینجاست که میفهمم قصد دارند برای ماراتون یک ماه دیگر به قصد ۵ کیلومتر به کیش بروند. برایم ناگهان تصمیم جذابی میشود. وقت خوبی هم هست. یک ماه تمرین و من به آماده شدن برای ۱۵ کیلومتر فکر میکنم. آرمان مرا تشویق میکند و تمام.
در طول یک ماه ۱۶ بار دویدم. با ۵ کیلومتر دور دریاچه شروع کردم. دریاچه چیتگر از بهترین جاها برای دویدن است. دور دریاچه تقریبا ۴.۵ کیلومتر است که میتوان با کمی پیچ و تاب دادن به آن ۵ کیلومتر دوید. من از این که در مسیر تکراری بدوم بیزارم و دریاچه از این لحاظ خیلی خوب است. نیازی به برگشتن مسیری که پیموده شده برای ۵ کیلومتر نیست و محیط اطراف و محل دویدن مدام عوض میشود و میتوانی برای خودت مسیر را بر اساس المانهایش به چند قسمت تقسیم کنی و اینطور مسافت کلی را به مسافتهای کوتاهتر در ذهنت بشکنی و راحتتر مسیر را طی کنی. دور دریاچه، از محیط خرید و کافه و رستوران به محیطی با سکوت دلپذیر و باز میروی به سمت جنگل چیتگر میرسی و به علت شکل تقریبا دایرهای مسیر، همیشه هم مثل یک نمودار پای – pie chart – میتوانی بدون نگاه کردن به ساعتت بگویی که چند درصد راه را دویدهای. صدای ماشین اذیتت نمیکند و به راحتی میتوانی با هندزفری که گوشت را کیپ نمیکند مسیر را بدوی و از همه مهمتر برای زندگی در تهران این که در غرب است و به خانهی ما نزدیک! میتوانم بگویم که وجود و کشف این مسیر دویدن مرا به تهرانی که برایم سمبل استرس، آلودگی و خمودگی شده بود، علاقهمند کرد.
یک هفته قبل از ماراتون
قبل از ماراتون، بار دیگر نسخه صوتی کتاب وقتی درباره دویدن صحبت میکنم، چه میگویم؟ از هاروکی موراکامی را گوش کردم. این کتاب مثل یک مربی نامرئی همراهم بود و به من یادآوری میکرد که دویدن چیزی فراتر از سرعت یا مسافت است؛ نوعی پیوند با خودت، با ریتم بدنت، و با جریان زمان. همین ذهنیت کمک کرد که حتی وقتی توانم تحلیل میرفت، به جای تغییر دویدن به راه رفتن، سرعت را کمتر کنم و استایل دویدن را حفظ کنم. حفظ ریتم، یک پیروزی کوچک در هر گام بود.
از طرفی موراکامی در ابتدای کتاب توضیح میدهد که چگونه تصمیم گرفت به یک نویسنده تبدیل شود و چرا در همان زمان دویدن را بهعنوان یک فعالیت روزانه شروع کرد. او این دو جنبه از زندگیاش را بههم مرتبط میداند و نشان میدهد که چگونه نظم و پشتکار در دویدن، در نویسندگیاش هم موثر بوده است. فکر میکنم که همین اتفاق برای من هم افتاد و پس از شروع به دویدن منظم، نوشتن منظم هم شروع کردهام و این چندمین متنم است. در این بخش، موراکامی به این موضوع میپردازد که چگونه دویدن به بخشی جداییناپذیر از زندگی روزمرهاش تبدیل شد. او به تلاش برای حفظ یک برنامهی منظم اشاره میکند و توضیح میدهد که چگونه این عادت به او کمک کرده تا نهتنها بدن خود را، بلکه ذهن و تمرکزش را تقویت کند. همچنین با موراکامیدر مورد این که دویدن به تقویت خلاقیتش در نویسندگی کمک کرده است موافقم. او دویدن را فرصتی برای تأمل و پیدا کردن ایدههای جدید میداند و تأکید میکند که سکوت و خلوتی که در دویدن به دست میآید، برای خلاقیت ضروری است.
یک چیز دلپذیر دیگر که موراکامی از ان صحبت میکند و من بسیار با آن ارتباط برقرار کردم، آسان بودن دویدن است. مثلا من به دوچرخهسواری و شنا یا بسکتبال هم علاقهمندم. اما آنها دنگوفنگ های بسیار بیشتری از دویدن دارند. دوچرخه را باید هر بار باد کنی و به زور از انباری زیرزمین تنگ آپارتمان بیرون بکشی و هرجایی هم نمیتوانی رهایش کنی و بروی. بسکتبال نیاز به توپ و حلقه و زمین مخصوص دارد و از شنا و خیس شدن و مقدمه و موخرهاش هم که نگویم! اما دویدن عملا چیزی بیشتر از بیرون رفتن از خانه نمیطلبد. کفشت را میپوشی و خودت را به خیابان میسپاری! اینش را خیلی دوست دارم!
روز ماراتون
دویدن همیشه اتفاقات پیشبینینشدهای دارد. ضدآفتاب مایعی که صبح زده بودم دقیقا وسط کیلومتر ۲ به ۳ زمانی که عرق کردنم شروع شده بود شسته شد و وارد چشمانم شد و میتوانم بگویم که دو کیلومتر تمام ذهنم مشغول درآوردن الکلهای توی چشمم بود. اما همین تمرکز روی یک مشکل ساده باعث شد آن بخش از مسیر به طرز عجیبی سریعتر بگذرد. از طرفی تا کیلومتر هشتم، همراهی آرمان بسیار دلگرمکننده بود. تمام مسیر را با هم صحبت کردیم و دویدیم. صحبتهای ما نهتنها ذهنم را از خستگی پرت کرد، بلکه باعث شد مسیر کوتاهتر به نظر برسد. اما وقتی آرمان از مسیر کنار رفت، تنها شدم و برای حفظ انگیزه، هندزفریام را روشن کردم. آهنگها یکی پس از دیگری آمدند، و من بیت به بیت با آنها قدمهایم را تنظیم کردم. با این حال، برخلاف تصوراتم، غرق در افکار عمیق یا فلسفی نشدم. بیشتر زمان، مشغول بررسی وضعیت خودم بودم: چقدر مانده؟ چقدر توان دارم؟ باید آب بخورم یا ادامه بدهم؟ این دقیقاً همان چیزی بود که موراکامی در کتابش از آن گفته بود؛ نوعی واقعگرایی بیوقفه که به نظرم فقط در مسیر دویدن میتوان به آن رسید.
فکر میکردم آدم رقابتیای نیستم. همیشه این را به خودم میگفتم که دویدن برای من بیشتر یک تجربه شخصی است تا رقابت. اما وقتی توانستم از چند نفر جلو بزنم، متوجه شدم که درونم چیزی از رقابتطلبی وجود دارد که هرگز آن را جدی نگرفته بودم. برخی شرکتکنندگان استراتژی متفاوتی داشتند؛ بین دویدن و راه رفتن جابهجا میشدند و گاهی از من جلو میزدند. با این حال، من مصمم بودم که حتی اگر سرعت کم شود، دویدن را حفظ کنم. این تصمیم ساده برایم حکم یک نوع تعهد درونی داشت، مثل اینکه به خودم قول داده باشم تا انتها “بدوم” و تسلیم خستگی نشوم حتی اگر در نهایت دیرتر از بقیه از خط پایان عبور کنم.
هوای گرم چالش دیگری بود. سایه و باد به متحدان اصلی من تبدیل شدند. هر بار که باد ملایمی میوزید و عرق صورتم را خشک میکرد، انگار نفسی تازه میگرفتم. هر جا سایهای کوچک میدیدم، حتی برای چند ثانیه، مسیرم را تغییر میدادم تا ساقهای خستهام از آفتاب در امان بمانند. بخشهایی از مسیر که باد آزادانه میوزید و ساختمانهای بلند در کناره جاده نبودند، مثل یک پاداش به نظر میآمدند. این لحظات کوتاه و ساده، اما بسیار دلگرمکننده، چیزی بود که مرا تا پایان مسیر کشاند. این ماراتون نهتنها یک ورزش، بلکه یک تجربه انسانی عمیق بود؛ کشف تواناییهایم، چالشهایم، و حتی جنبههایی از شخصیتم که تا پیش از این، هیچگاه به آنها فکر نکرده بودم.