همیشه روز ۲۹ اسفند هر سال و همین حدود بعدازظهر احساس میکنم باید بنویسم، آن هم بیشتر برای خودم تا هر کس دیگر. نوشتن همواره آخرین سلاح من برای جنگیدن بوده است. نوشتن در حقیقت شاید مانند چاقوی ضامن دار رابرت دنیرو در تاکسی درایور کمی تو را جلو ببرد، کمی امید به تو بدهد و سپس همه چیز تمام شود.
در برابر امسال فکر نمیکردم احساس کنم که باید چیزی بنویسم. چرا که در وطن نیستم و نه هوا مانند شیراز بیست روزیست که گرم و عیدانه شده و نه آفتاب جنگ بعدازظهر شیراز را احساس میکنم. ابرهای اینجا حتی نمیگذارند که بفهمی ساعت شش صبح است یا شش بعدازظهر. خلاصهاش کنم حس و حالش نبود اما انگار ۲۹ اسفند برای من همیشه همان است که باید و من اینجا پشت همان لپتاپ وفادارم نشستهام و مینویسم.
برای یک مهاجر چیزهای زیادی هستند که بتوانند باعث ناراحتیاش شوند. زندگیای که میتوانست در وطن خودش و در کنار کسانی که دوستشان دارد بگذراند، کارهایی که میتوانست برای خودش و مردمانش انجام دهد، آدمی که میتوانست باشد و دیگر نیست و چایی که آن را برایش با شیر مخلوط نکرده باشند. آن که مهاجرت میکند تلاشش را کرده است، اما روزی فهمیده است که وطن آنچه راکه میخواهد نمیتواند به او بدهد و قسمت تاریک ماجرا این است که برای خیلیها وطن فقط این کار را نکرده است. میخواهم بگویم که گاهی نه تنها نتوانسته آن چه را که برای شکوفاییات نیاز بوده به تو بدهد، بلکه میبینی که تو را به آن چه هیچگاه نمیخواستی باشی بدل کرده است و این داستان ماست.
چقدر تلخ استاد 🙁