یک سال پیش فکر میکردم که احتمالا دادن چند امتحان برای گرفتن شماره نظام پزشکی در انگلیس و مهاجرت به آنجا احتمالا آسانتر از امتحان ورودی به تخصص در ایران باشد آن هم در این شرایطی که صندلیهای بدون سهمیه و آزاد بسیار کم شدهاند. اما مهاجرت را باید انجام بدهی تا بفهمی حتی اگر همه چیز از پیش معلوم و نوشته شده باشد باز خودش از تمام نقشهها و بررسی ها سخت تر است. قانون هافستتر میگوید که مدت زمان لازم برای به اتمام رسیدن یک کار، بیشتر از چیزی است که فکر میکنید و این در مورد مهاجرت خیلی بیشتر میتواند باشد.
برای آن که اشتباه نکنیم فکر میکنم باید دوباره اینجا تاکید کنم که مهاجرت برای من یک تصمیم بسیار زودرس بود. حدود سن ۱۹ سالگی فهمیدم که من نمیخواهم در ایران درس بخوانم یا کار کنم. این را قبلا هم گفتهام و باز هم به آن برمیگردم برای آن که بگویم که مانند خیلیهای دیگر همواره در حال مقایسهی شرایط اینور و آن ور نیستم که ببینم که بروم یا بمانم. ممکن است یک مدت بودهام – آن هم به خاطر بودن بیشتر پیش خانواده – اما در نهایت به نظرم مهاجرت یک تصمیم است که نباید مدام بررسیاش کرد وگرنه کار سختتر از آن که باید میشود و این متن هم برای آن نیست. اما برای این است که بگویم حتی وقتی کامل تصمیمش را هم داری و راه را هم هزار بار بررسی کردهای باید بروی و بفهمی چه خبر است آن هم به خصوص برای مایی که در ایران و در یکی از منزویترین کشورهای جهان هستیم و مانند چینی و هندی و پاکستانی و دوستان دیگر حتما یک برادرزاده یا پسرخاله هم سن و سال نداریم که به صورت رندوم در آن کشوری که میخواهیم برویم زندگی کند و جیک و پوکش را برایمان قبل از رفتن تحلیل کند.
همواره یکی از دلایل و ایدههایم برای مهاجرت این بود که میتوانم از ایران بروم و در خارج دستم بازتر است که هر کاری که میخواهم بکنم و فکر میکردم که در ایران مجبورم به انجام یک راه و راههایی دیگر گرچه پیمودنی باشند اما گارانتی زندگی کردن به آن صورت که میخواهم را نمیدهند. این البته یک واقعیت است که در یک دنیای متوازنتر و پایدارتر انسان بهتر می تواند خودش باشد و چیزی به او تحمیل نشود و این چیزی است که من از مهاجرت در ذهن داشتم. اما دنیا مانند همیشه ریزه کاری کم ندارد. این فارغ بال بودنی که در موردش صحبت کردیم در آن سمت دنیا برقرار است اما نه لزوما برای منی که دارم به آنجا مهاجرت می کنم. ممکن است برای کسانی که در آن خاک به دنیا آمدهاند و به قول معروف حق آب و گل دارند – آن هم تا حدی که پولشان اجازه دهد- معنا پیدا کند اما برای مایی که تازه از گرد راه رسیدهایم آن چنان هم مسیر هموار نیست. در حقیقت باید نگاه کنی که کجای این دنیا ایستادهای.
مسالهای که من با آن روبرو شدم مساله ویزا بود. – از اینجا به بعدش را احتمالا خیلی ها بدیهیات بدانند اما من میدانم که دوستان پزشکم که در ایزولاسیون زیبای رشتهمان در بیمارستانها به سر می برند ممکن است مانند من هیچ اطلاعی دقیقی از آن چه در بیرون اتاقهای ویزیتشان میگذرد نداشته باشند. – وقتی به صورت کاری میخواهی مهاجرت کنی، باید برای آن کسی که می خواهد ضامن کار کردن – یا همان اسپانسر – شما در آن کشور شود کفایت لازم را داشته باشید. حالا آن کس میخواهد یک آدم باشد، یک شرکت خصوصی یا دانشگاه یا اصلا دولت یک کشور. باید نشان دهید چه کاری بلد هستید. چقدر در آن خوب هستید و چرا در رقابت شدید جهانی شما باید انتخاب شوید! خب این آن چیزی است که منی که فکر می کردم فعلا برای مدتی میروم در انگلیس و سبک سنگین میکنم، مدتی پارت تایم کار میکنم و این طرف و آن طرف سرک میکشم و آخر کم کم راهم را پیدا میکنم چیز خیلی جدیدی بود.
خیلی زود مشخص شد معمولا جایی به کسی برای سرک کشیدن ویزا نمی دهند و باید همهی زندگی ام را مرور کنم و آن چه در آن شایستهترین هستم را انتخاب کنم و آن را در قالب واژههای زیبا زرق و برق بدهم و جوری ارایهاش کنم تا کسی خوشش بیاید. و این پایان داستان نیست! در آخر تا زمانی که مقیم آن کشور نشدهام همچنان وابسته به آن اسپانسر هستم و هنوز هم آن سرکی که گفتم را با خیال راحت و آسوده نمیتوانم بکشم و سرکهای کوچک را باید جوری بچپانم وسط کار کردن برای آن اسپانسر تا در زمان مناسب من هم بتوانم آن چه را که می خواهم انجام دهم و این داستان هنوز که هنوز است برای من که در ابهام بودن را دوست دارم ثقیل می نماید.