این روزها موتور نوشتنم گرم شده است. با جزییات بهتر بخواهم بگویم این گونه هستم که نوشتن را به هر کاری که ددلاینش در دو روز آینده تمام نمی شود ترجیح میدهم. دیشب نگاهی به صفحه نوشته های منشتر شده ام انداختم و خودم افسرده شدم. 

یعنی حتی خودم هم که می دانم در این یک سال و نیم اخیر چه بر من گذشته، خودم هم که نویسنده ی این متن ها بوده ام و با آن ها روزهای آزگاری زندگی کرده ام و طعم شان را چشیده ام هم باز هم با دیدن عنوان ها افسرده شدم! 

حقیقتش را بخواهید متنی تقریبا کامل هم در باب آن که چرا ما فرهنگ اورژانس رفتن نداریم نوشته ام و قرار بود به جای همین نوشته آن را انتشار دهم، اما گفتم بگذار یک متن با انرژی مثبت تر هم برای خودم و هم برای شما این جا بنویسم. 

می خواهم درباره ی حس دوگانه ی دلتنگی قبل از از دست دادن چیزی بنویسم. می دانم که شادی خود دلتنگی به تنهایی آن چنان بار مثبتی نداشته باشد چرا که آن چه دلمان برایش تنگ شده است دیگر در پیشمان نیست. اما زمانی که در کنار یک فرد یا چیز مورد علاقه خود هستید و دلتان برایش تنگ می شود، آن گاه این دلتنگی جنبه های شیرینی هم دارد و این همان دوگانگی ست که درباره اش سخن گفته ام. شیرینی اش به آن جهت است که انسان را به فکر جنبه هایی از آن چیز می برد که برایش دلنشین است. آدمی در رویایش غوطه ور می شود و چه چیزی شیرین تر از رویاست؟ رویا که سکانش دست خودت است و انتها ندارد. همین رویاپردازی به راحتی می تواند ارتباط عاطفی انسان را با آن چیز افزایش دهد و شادی انسان را فرا گیرد. از طرف دیگر تفکر آن که شاید مدتی دیگر آن شخص – که نمونه ی بارز آن نزدیکان مسن تر از خومان مانند والدین است – در کنارمان نباشد اراده ای به انسان می دهد تا نهایت استفاده را از لحظات روزهای با هم بودنش ببرد. 

رابطه ی حاضر من با واتفورد، شهر، خلوتی اش، آرامشمان، بیمارستان، همکارانم در بیمارستان، انسان هایی که شناخته ام و روابطی که آبیاری کرده ام و در من ریشه دوانده اند، خانه ای که با واتسون در آن زیسته ام و تیم فوتسالی که هفته ای یکی دو بار مرا به روزها و دنیای دبیرستان و فراغت 15 سالگی می برد شباهت زیادی به آن چه در مورد دلتنگی پیش از فقدان گفته ام دارد. 

 پس از هر فقدان – یا بهتر است بگویم فقدان بزرگ که در حقیقت از دست دادن یک محبوب است – زندگی به دو پاره تقسیم می شود. و براساس احساس تعلق خاطر ما این انفصال میتواند هر روز واگرا تر شود تا آن جا که این دو پاره زندگی آن قدر از همه فاصله بگیرند که هر کدام شخصیت و داستان خود را پیدا کنند و بتوانند به صورت مستقل به حیات خود ادامه دهند. این جاست که انسان در  درون خود همواره با آن شخص یا آن چیز به صورت زنده تعامل می کند و لذت مدام می برد. در مواقعی که در مورد آن محبوب تعلق آن قدر قوی نباشد به علت آن که در لحظه ی ابتدایی انفصال واگرایی آن چنان زیاد نیست، پس از مدتی در حقیقت آن چیز در زندگی به دست فراموشی سپرده می شود و انسان در واقعیت لحظه ای زندگی میکند و در بین شلوغی زمان حال آن حیات زیسته ی گذشته کم‌رنگ تر شده و منتظر تکانه های هرازگاهی می ماند تا در آینده برای لحظاتی حیات خود را باز پیدا کند. برای من فقدان پدر از نوع اول و فقدان دوری از واتفورد به احتمال زیاد نوع دوم خواهد بود. با این حال این واقعه در تعارض با لذت بردن شخصی من از دلتنگی پیش از موعدم نیست.

 پس از هر فقدان – یا بهتر است بگویم فقدان بزرگ که در حقیقت از دست دادن یک محبوب است – زندگی به دو پاره تقسیم می شود.





Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *