جنگ بالاتر از همه چیز است. شاید هنوز هم زود باشد که از احساسم بنویسم. معمولا حتی سعی هم نمیکنم که در میان استرس و تکاپوی هر موضوعی از آن بنویسم. میدانم که بالاخره موقعیتش پیش خواهد آمد. اما امشب سایهی چیزی را بر سرم احساس میکنم که نه تنها مرا از اطرافیانم جدا میکند بلکه احساس میکنم اگر ننویسم مرا نیز به چند پاره تقسیم میکند. شکافی عمیق که نمیشناسمش و با واژهها به سمتش میروم. جنگ. کلمهای که همواره آن را دور از خود میدانستم.
یکی از بزرگترین احساسهای این روزهای من حقارت است. همواره برای کشورهای جنگزده احساس ترحم داشتم. ترحم و نه همدردی یا همدلی! چون که جنگ دور بود. جنگ برای کشورهای بیابانی و بیدروپیکر خاورمیانه بود. گویی هیچ وقت دوست نداشتم ببینم که کشور خودم فقط چند قدمی آن طرفتر ایستاده است و در چشم به همزدنی میتواند هیچ فرقی با آنها نداشته باشد. نکتهای که برای خودم بینهایت عجیب است این است که چون آن سر جنگ یک کشور متصل به غرب هست حتی احساس حقارت بیشتری میکنم. میخواهم بگویم که اگر در زمان جنگ ایران و عراق زنده بودم احتمالا چنین حقارتی جس نمیکردم. همانطور که پاکستان و هند تقریبا همزمان با ما چند توی سروکلهی هم زدند و برای کسی هم عجیب نبود و با عنوان ناآرامی منطقهای سروتهش تا حدی سر آمد. اما جنگ با اسرائیل در نظرم متفاوت است. دلیل اول که احتمالا برای همه مشخص است این است که ما در برابر چنین قدرتی منفعل هستیم. هر زمان خواستند شروع کردند، هر کجا را خواستند زدند، هر کس را خواستند کشتند و وقتی خسته شدند تایم اوت گرفتند. دلیل دوم احساس حقارت برایم این است که نمیدانم در چشم دیگران چطور مینمایم. حالا که اسم ملیت من تیتر همهی خبرگزاریها شده است مردم در مورد من چه شنیدهاند؟ چقدر باید از مدیای غرب بترسم در حالی که میخواهم در آن زندگی کنم.
و حالا ما باید دوباره منتظر باشیم. ایران شده است ملت انتظار. چرا که امروز واقعا همه چیز انگار از دست ما بیرون است. یک انتظار بزرگ حالا به همهی انتظارهای زشت ما اضافه شده است. حالا به جز انتظار برای پاسخ یک ایمیل، جواب یک ویزا، نتیجهی مذاکرات، قیمت ارز، وصل شدن و قطع شدن برق و آب، باید منتظر باشیم که کی و به کجا حمله خواهد شد.