در راهروی تنگ انگلیسیساز ایستادهام. در دهانهی در دستشویی که نیازی نیست برای رفتن در آن دمپایی مخصوص داشته باشید. به سمت راست نگاه میکنم. نور کمسوی لامپ رشتهای به زور راهش را از پشت سر وشانههایم پیدا کرده و اتاقی که بیش از یک ماه است تمام خانهمان شده است را نیمه روشن میکند. کیانا روی یک سوم انتهایی تخت نشسته است و به من نگاه میکند. شاید بهتر است بگویم چشمانش را به من دوخته شده اما هیچ معلوم نیست که نگاهکردنی هم پشت این خیره شدن باشد. مانند خیلی از خیرهشدنهای اخیرمان که ارتباطی به دنیای فیزیکی بینمان ندارد و پر است از فکر و فکر و فکرهای پشت سرهم. گاه به هم گیر میدهیم که میخواستی چیزی بگویی! بگو! حرفت را نخور! و یا سوالی که بیش از هر چیزی این روزها تکرار میشود که به چه فکر میکنی!؟ و چه کسی فکر میکرد که این سوالها روزی میتوانستند بیپاسخترین سوالهای بین ما باشند. سوالهایی که خودمان هم جوابشان را نمیدانیم و این به خاطر آن است که جواب هایشان بیحد زیاد هستند آنقدر بیحد که ترجیح میدهی به خیره شدن ادامه دهی تا دیگری دست بردارد و این چندان هم به طول نمیانجامد.
مادران باردار پس از وضع حمل، موزیسینها پس از کنسرت و کارگردانها پس از آخرین سکانس افسرده میشوند. «مثل چُرت قبل خوابم، موشک بعد پرتاب». به نظرم بمرانی در این آهنگ دو وضعیت کاملا متفاوت را توصیف میکند که این تفاوت در قبل و بعد بودن یک واقعه است اما زیبایی بینظیر این آهنگ در آن است که می گوید این قبل و بعد آن واقعهی بزرگ میتواند حسی دقیقا شبیه هم داشته باشد. با مثال بهتر میتوانم بگویم. وقتی درد زایمان شروع میشود یا وقتی دست و هوراي تماشاچی بالا رفته و داری روی صحنه میروی و یا کارگردانی و سکانس آخرت را استارت میزنی چرت قبل از خواب است. همه چیز در حقیقت تمام شده است. تمام راه را رفتهای و یک قدم مانده تا تمام شود. خودت خوب میدانی همه چیز تمام شده است اما روی کاغذ تو نه بچهای داری، نه سازی زدهای و نه فیلمی ساختهای. در درون تمام شدهای اما باید قدم آخر را هم تحمل کنی. میروی در چرت و میگذاری بیهوشی و جراح و مدهوشی سازت و نور و صدا و تصویر کار خودشان را بکنند. تو تمام شدهای و وقتی روی کاغذ هم تمام میشود؛ وقتی فردا صبح شده و مدتیست دیگر فشار بچه به مثانهات بیدارت نمیکند و سازت را یک هفتهای از کاورش بیرون نیاوردهای و به جای صحنه امروز صبح را رفتهای کوه، آنگاه میشوی موشک بعد پرتاب. رها در خلا. صدایی نمیشنوی. سکوت محض. چرت اما این بار بعد از خواب.
من و کیانا رجیستر شدیم. شماره نظام پزشکی انگلیسمان را چسباندند روی یک صفحهی مجازی در یک وبسایت انگلیسی. تمام. موشک بعد پرتاب. احساس صبح روز امتحان را دارم. چرت و خوابآلوده و بیمعنا. بی برنامه. زیباست. حالا میتوانم کاری را که دوست ندارم را در یک مملکت دیگر هم انجام دهم. حالا میتوانم فیلم بعدی را شروع کنم. فیلمی که مرا که موهایم سیاه و لهجهام نامفهوم است به یکی در حد و اندازهی یک فرد با موی بلوند ببرد. مگر یک کارگردان معروف که حالا با فیلم جدیدش گیشه را قبضه کرده است میتواند در خانه بنشیند و از در بیرون نیاید؟ همه از سالن بیرون نیامده در حال صحبت در مورد احتمال چگونگی فیلمنامهی بعدی هستند، شاید حتی خودش. یادش رفته فیلم قبلی قصهی زندگی خودش بود. سالهای جوانیاش را که لحظه لحظهاش را زیسته بود و نوشته بود و برده بود روی پرده. او تمام شده بود در درون و همه حالا آن بیرون منتظرش بودند. «تا چونه زیر آبم، من برف زیر آفتاب».
مشکلات معمولا تمام نمیشوند بلکه عوض میشوند. بستگی دارد شما کدام مصیبت را بپسندید. البته شاید خیلیها هم شاد و آزاد و بی دغدغه زندگی کنند. درکشان را میگذاریم برای انسانهایی مثل خودشان. ما خودمان را داریم که باید درک کنیم. رنج بزرگ بیافرینیم و کار بزرگ انجام دهیم تا رنجمان تمام نه بلکه به رنج دیگری تبدیل شود. آدم بزرگتر که میشود میفهمد دنیا خیلی بزرگتر است و خود را کودک و کوچک و ناتوان مییابد. روزی در کودکیمان حوالی چهار پنج سالگی ما بزرگترین خودمان بودیم. از آن به بعد همیشه دنیا سریعتر از ما بزرگ شد و همینطور رنجمان و این قدرت جلوران ماست. بدون آن روزی از آن چه به دنیا آمدهایم هم کمتر میشویم و میمیریم. رنج ما نیاز ما برای اثبات خودمان به خودمان است و این است که آخر آخرش از شما یک یاد میماند در ذهنها که نه نوشتنی است نه گفتنی و نه فیلم ساختنی و نه نواختنی و هر کدام از اینها میتوانند سعی کنند و گوشهای از شما را به نمایش بگذارند و در خواب شوند. پس «بده دستتو به دست من، بذار انگورا شراب شه».