کلا نوشتن در مورد طرح در کشیک‌ها راحت تر است. فشار روانی و استرسی شیفت اورژانس باعث می‌شود نوشته‌ها به واقعیت نزدیک‌تر شوند. اصلا برای همین بود که اصرار داشتم تا همین دو ماه اخر که هنوز طرح هستم، نوشتن را شروع کنم. بعدش دیگر نوشتن در مورد گذشته این چنین حالا و هوایش را نمی‌توانست نشان دهد. واضحا در کشیک‌های ۱۲ ساعت روز که نمیتوان چیزی نوشت، در حقیقت بتوانی غذایی بخوری یا سر فرصت دستشویی بروی خودش یعنی کشیک خوبی داشتی، چه برسد به این که فکر کنی و بخواهی بنویسی. نوشتن را معمولا موکول می‌کنم به شیفت های شبم آن هم پس از ساعت ۲ نیمه شب. 
امشب را با خودم قرار گذاشته بودم که در مورد خوبی‌ها و بدی‌های طرحم در واتفورد بنویسم. خیلی با انرژی و روحیه وارد کشیک شدم و خیلی خوب برای بیماران توضیح می‌دادم که باید چه کار کنند و برایشان وقت می گذاشتم.

 تا این که طلسم پنج‌شنبه شب‌ها شروع شد و می‌دیدم که چطور با هر ویزیت انرژی و روح و امید از تنم بیرون می‌رود و خستگی، گردن درد، درد بین دو کتف و دوست یک سال اخیرم یعنی استرس جای آن‌ها را می‌گیرد. بنابراین امشب برایتان از طلسم پنج‌شنبه می‌نویسم و نه بیشتر!

طلسم پنج‌شنبه شب‌ها چیز خاصی نیست که بخواهد غیر منطقی باشد. یک قانون اولیه و کلی در اورژانس‌های ما وجود دارد و آن این است که اورژانس وقتی شلوغ‌تر است که مردم بیکارتر باشند. یعنی مثلاً اورژانس همیشه در زمان ناهار و شام، نیم ساعتی خلوت می‌شود. یا اگر باز استقلال پرسپولیس باشد کسی مریض نمی شود یا هر چیز مشابه دیگر. این می‌تواند نشان دهنده‌ی آن باشد که اغلب «مردمِ اورژانس رو» – که باید در مقاله دیگر در مورد آن صحبت کنم – در حقیقت از بیکاری به اورژانس می‌آیند نه از بیماری!
با علم به این قضیه باید برایتان بگویم که بیمارهای پنج‌شنبه شب‌ها دو سه تیپ بیشتر نیستند: یک، پیرزن و پیرمردهای حقیقتا بدحال و اورژانسی که بچه‌هایشان وقت دیدن آن‌ها را در هفته یا ماه های اخیر نداشتند و حالا که تعطیل شدند و فارغ از کار خودشان هستند می‌خواهند همین آخرشبِ آخرِهفته به بیماری مزمن دو سه ماه اخیر پدرمادرشان به صورت متمرکز و ام پی تیری رسیدگی کنند که البته در بیمارستان کوچک ما آخر هفته همه‌ی متخصص‌ها به سمت شهرهای بزرگتر کوچ می‌کنند و دقیقاً همان پزشکانی که باید آن‌ها را ویزیت کنند حضور فیزیکی، حداقل تا دو روز دیگر ندارند. این حالت است که ما می‌مانیم و بیمار بدحال و همراه بیماری که می‌خواهد همین امشب قائله‌ی درمان مادروپدر را ختم دهد. 
دوم، پنج‌شنبه ها زمان اصلی بحث‌های خانوادگی، درگیری، دعوا، بازدید از قبرستان‌ها و در کل تجمعات انسانی است. یک تجمع انسانی می‌تواند پیامدهای بسیار متعددی داشته باشد، اما اشتراک همه‌ی این پیامدها استرس و ناراحتی است. بنابراین تیپ دوم بیماران پنج‌شنبه‌ها بیماران دچار حمله استرس، مردمان با فشارخون بالا و سردرد هستند که به دنبال تزریقات و مسکن به دیدن ما می‌آیند. 
در کنار این موارد در ساعت‌های منتهی به آخر شب هم داستان‌های همیشگی اطفال تب‌داری را داریم که مادروپدرشان متوجه تب بالای آن‌ها و نداشتن دارو و شربت در یخچال شده‌اند و در آخر بیماران بدخواب با شکایت‌های شگفت‌آور!
مجموع شرایط بالا به این می‌رسد که وقتی بین بیماران سرپایی برای ویزیت بخش بستری اتفاقات می‌توانی راهت را بین کوه بیماران پشت در اتاق پیدا کنی میبینی و می‌شنوی که بحث‌های بیماران و اتمسفر اتاق انتظار پزشک شباهت بیشتری به مدیومی همچون یک پارک در یک شب تابستانی دارد تا محل انتظار بیماران اورژانسی در انتظار درمان. گاهی حتی اگر کمی طول بکشد که از بین بیماران بتوانی راهت را پیدا کنی ممکن است حتی به نوعی خودت هم به صورت ناخواسته وارد بحث سیاحت‌مندانه‌ی بیماران و همراهان شوی. در حقیقت در واتفورد خیلی اوقات بیمارستان و اورژانس در شهر کوچکتری مثل واتفورد حکم همان پاساژها و مراکز خرید شهرهای بزرگتر را دارد یعنی محلی برای سیاحت. اینجاست که انرژی‌ات هرز می‌رود. از خودت می‌پرسی که این همه میدوی برای کی و برای چی؟ که تو باشی یا نباشی که اگر سخنرانی درون اتاقت و تاکید پشت سرهم ات برای خوردن فلان دارو و پیگیری و مراجعه به فلان متخصص و پیگیری یک جواب آزمایش چه باشد چه نباشد، بیماران به خواسته‌ی پارک‌گرایانه‌شان رسیده‌اند و می‌روند و بعضاً به ریش و ریشه‌ات هم می‌خندند.

 این است که دیگر رضایت درمان همان چهار عدد بیمار واقعاً اورژانسی در صد عدد بیمار ورودی سه چهار ساعت اخیر هم برایت شیرین نمی‌شود. اصلا قداست درمان محو می‌شود. چرا که کسی دنبال درمان حقیقی نیامده است. 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *