خوبی قطار آن است که با سرعت ثابت حرکت میکند. شتاب هر وسیله نقلیهای که فرمانش دستم نباشد حالم را خراب میکند. فرمان زندگی هم همین طور است برایم. به شیراز میرویم. شیرازی که هرجایش و به هر سمتی که ایستاده باشی کوهی پیداست. این یعنی شیراز تو را در تردید معلق نمیکند. میدانی که در افق کوهیست که پسِ آن کوهی دیگر است. شاید این در کنار سکوت شبهای شیراز مهمترین چیزهایی باشند که برایم شیراز را خانه معنا میکنند. ثبات و سکوت. این دو به این راحتی ها در تهران پیدا نمیشوند. محله مان در تهران پایینتر از آن است که چشمانت بتوانند هر وقت که خواستند کوههای زیبا و پایدار تهران را لمس کنند. انگار همیشه معلقی و جایی برای تکیه نداری. در انتهای یک قیف بزرگ ماندهای و نمیتوانی گردن بکشی و بیرون را ببینی. اما برای داشتن همین هم باید روز و شب بدوی. اگر کمک نبود اصلا نمیشد به هیچ خانه ای در تهران بیایی حتی همین قدر دور از کوه ها. این قانون نانوشته زندگی در خیلی از پایتخت هاست، شاید هر جا که باشی. از آن طرف در تهران اگر اعیان باشی و خانه ات آن بالاها و حتی در خود کوه هم باشد – که اتفاقا در تهران وسیع و کوهستانی این اتفاق آن چنان که به نظر می آید دور از دسترس هم نیست – امکانش زیاد است که باز هم کوه را نبینی. در تهران هر چه بالاتر بروی به محل رژهی برج ها نزدیکتر میشوی و این جاست که میفهمی چطور انسان میتواند معنای یک معنابخش را عوض کند. کوه را تبدیل کند به برجی در فاصله ۲۰ متری. ثبات را به یک سری بتن و شیشهای بزک کرده بفروشد و پرده هارا بکشد و پشتش چراغکی روشن کند چرا که خورشید مدت هاست پشت افق کوچهی سمت چپ غروب کرده است.
هفتهای یک بار دوچرخهام را زین میکنم و به یکی از تپه سارهای تهران میروم. تپهها دوست های کوچک من در شهر هستند. آن ها مرا از شهر رها می کنند. با سختی آن ها را به سمت بالا رکاب می زنم و سپس خودم را آزادانه در اوج رها می کنم. محافظه کار بودنم اجازه نمیدهد که بیش از حد دوچرخهام را حالا رویش نوشته غول (GIANT) و به رنگ آبی و مشکی است رها کنم. اما به سطحی از رهایی که برایم آسان و قابل درک است به راحتی می رسم و حتی گاهی هم چاشنیاش را زیاد میکنم و دل را به دریا میزنم و دستگیره ترمزهای لقمهای را رها میکنم. جالب است که ترسم از برخورد خودم به زمین یا افتادن به ته دره نیست بلکه بیشتر از آن میترسم که به یکی از دوندگان بخورم و خجالت زده شوم. از تپه گفتم و به شیب رسیدیم. شیب در تهران کوهستانی در مقابل ثبات و سکوت شیرازِ جلگه مانند قرار میگیرد. اگر بهتر بخواهم بگویم شاید رقیب آنهاست. به دلایلش فکر میکنم. شاید اولینش این باشد که تازه است – در شیراز نبود و در تهران هست – و من همواره از تنوع استقبال کردهام. شیب در درون خودش معنای فعالی دارد معنایی از جنس حرکت. این که آنقدر میتوانی در عین عدم قطعیت تلاش کنی و بالابروی تا بفهمی که پشت این سربالایی کوتاه چه چیزی نهفته است و این برای من که تهران را بیشتر از روی نقشه میشناسم بسیار جذاب است. همتای کشف است، کشف دنیای زیبای نوی پس از قله. از طرفی، پیمایش شیب می تواند تو را از آن جایی که نمی توانی کوهها را ببینی به کوهها برساند پس مقدس است و دوست.
شهران، یعنی یک دوتا محله بالاتر و آنورتر – آنقدر بالاتر که کوهی مشخص است و آن قدر آنورتر که هنوز ارتش برجها آن جا را تسخیر نکرده باشند – منهای شیب نسبتا غلیظش – مرا بسیار به یاد قصرالدشت و کوچه های دوران بچگیام می اندازد. بی دلیل شده است که هفتهای یک بار به آن جا رفتهام. بی دلیل یعنی برای خرید گیاه، لوازمی جدید برای آکواریوم نوپای خانه و یا چک کردن باشگاه های ورزشی کراسفیت محور. همین طور که می نوشتم دیدم آن چه برایش کلمه بی دلیل را انتخاب کردم انگار بسیار مهم است، انگار خود زندگی ست! شاید پس بیشتر به شهران برویم.
عالی بود لذت بردم
ممنون! خوشحال شدم کامنت نوشتی برام :))