می‌توان گفت که هوای نیمه‌شب حیاط بیمارستان دیگر سرد نیست و خنک است و می‌توان دو ساعت پس از نیمه شب روی یکی از نیمکت‌ها نشست و تازه فهمید که پس از نزدیک دو سال گذران عمر به ندرت ساعت دو نیمه شب آنقدر فارغ از بیماران اورژانس بوده‌ام و به ندرت این چنین این ساعت هشیار و با انگیزه بوده‌ام که بیایم و حتی یک شب روی این نیمکت بنشینم و بفهمم که شب های بیمارستان، خارج از اتاق ویزیت و اتاق احیا و اتاق بیماران بستری چگونه است

 و این که پس از دو سال این بیمارستان چقدر غریب است و شاید چقدر هنوز من برایش غریبه‌ام.

دیگر قابل شمردن است که چند شب دیگر باید چنین بیدارباش های اجباری را تحمل کنم. هیچ وقت آدم لحظه شماری و انتظار کشیدن برای تمام شدن چیزی نبوده‌ام. همیشه فکر می‌کردم که این کار احتمالا گذشت لحظات را سخت و سخت‌تر می‌کند. اما حالا که اینقدر به پایان نزدیک هستم و اینقدر از کارم بیزارم و آن را دشوار می‌بینم من نیز دیگر به صرافت شمارش افتاده‌ام.
برنامه دارم که از چند موضوع این جا بنویسم. از پزشکی و از شروع آن از روز اول برای خودم. از پزشک عمومی طرحی و از زندگی در یک شهر کم جمعیت. منتظر باشید.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *