شاید هنوز برای نوشتن درباره‌ی این موضوع زود باشد. شاید دارم عجله می‌کنم و چند ماه دیگر که طرح تمام شد و کار کردن به معنای واقعی کلمه را شروع کردم بتوانم بهتر موضوع امشب را تحلیل کنم. اما حس می‌کنم که باید بنویسم چرا که مدت هاست به آن فکر می‌کنم و تقریباً هیچ موضوعی به این شدت و اینقدرطولانی برایم نامعلوم نمی‌ماند.
مسأله این است که چرا کشیک‌هایم در بیمارستانِ واتفورد (Whatford) برایم عادی نمی‌شود. چرا همواره شروع دوباره‌ی یک کشیک جدید برایم زجرآور است. آری، زجرآور کلمه‌ای خوب و به حق است. چون که برای واتسون (Whatson) هم کشیک‌ها عادی نشده‌اند ولی از واژه‌هایی مثل استرس‌زا یا هر چیز واضح‌تر دیگری استفاده می‌کند. 

اما زجرآور برای من کلمه خوبی‌ست چرا که زجر این که نمی‌دانی چرا واقعا و حقیقتا زجرآور هست هم به آن می‌توان اضافه کرد بدون آن که کلمه‌های بی‌معنای دیگری بخواهی به دمش ببندی.

بارها شروع کرده‌ام و خوبی و بدی طرح را لیست کرده‌ام. در ذهنم مرتب و منظم و جدا و منفصل روی کاغذ. به آن‌ها اندیشیده‌ام. تحلیلشان کرده‌ام. قول می‌دهم همه‌شان را برایتان در یک نوشته دیگر به صورت مدون خلاصه کنم. اما این تحلیل‌ها جواب شسته و رفته نمی‌دهند. وقتی یک چیز اینقدر مبهم می‌شود برای من تنها یک سنگر باقی می‌ماند، نوشتن! باید بنویسم تا راحت شوم و راحت بتوانم با این ابهام دو سه ماه آینده را سر کنم و بروم دنبال [کار] و [زندگی] واقعی تا بلکه چنان تجربه‌ی واقعی‌تری بتواند سرنخ‌هایی از چرایی این زجرآور بودن به من و همه‌مان بدهد.
پس دو تا نوشته از من طلب دارید:
یک. خوبی‌ها و بدهی‌های طرحِ من در اورژانس واتفورد 
دو. چرا طرح هنوز کار و زندگی حقیقی نیست
فعلا شب خوش!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *