سهراب معمولی من! سلام به تو از جمعه ای که علی رغم عقب بودن سه روز از برنامه‌ی دیدن ویدیو‌های السیدی، اپلیکیشن عربی‌ساز احمق فلش بوک را کنار گذاشته ام و شاید برای ساعتی، دارم برای تو می‌نویسم.

امتحان یک ماه جلو افتاد و اما دنیای من انگار از این رو به آن رو شد. در یک بازه زمانی دو ماهه، یک ماه خیلی است. کلا نصف همیشه زیاد است. آن چه کم است یک سوم است یا یک چیزی در این حدود. – مکث – امتحان یک ماه جلو افتاد و این معنی اش این است که من به جای اردیبهشت باید روزهای اول سال، ایران را ترک کنم. شاید یک ماه در زندگی یک انسان ۲۸ ساله هیچ چیز نباشد. اما باید برایت بگویم که این یک ماه چه آشوبی را درون من راه انداخته است. 

روزهای غریبی را تجربه می کنم. نمی‌دانم از کدام سمت ماجرا باید شروع کنم. ته چیزی که می‌خواهم اینجا برایت بگویم این است که این واقعیت که دیگر وقتی برای انجام کاری در ایران ندارم، بدجور توی صورتم خورده است. هر چند می‌دانم که این یک ماه اگر دو ماه هم بود، باز هم توفیری نداشت. اما می‌شد بنشینم و فکر کنم که چقدر کار می توانم بکنم، چقدر دوست را می‌توانم ببینم و چقدر دوستی‌ها را می توانم آبیاری کنم. بعدش را خودت بهتر می‌دانی. بعدش مثل همیشه می‌شود که هیچ کدام را انجام ندهم و تمام روز را ویدیو‌های السیدی ببینم و با گوگل میت که هیچ وقت دیگر انگار نمی‌خواهد درست وصل شود با سپهر در اصفهان و با کیانا در کرو و با شایان در شیراز رول پلی کنم و جزوه دکتر مو را حقنه کنم و بلیطی مشابه بگیرم و اول بروم قطر و بعدش هم بروم منچستر و تمام.

اما موضوع این است که حالا در یک روز جمعه‌ی دیگر از زندگی‌ام هستم ولی باز هم نمی‌توانم انسان‌ها از مت هیگ که مدت هاست روی میزم نگاهم می‌کند را بردارم و ادامه‌اش را از فصل دو بخوانم. نمی‌توانم با مهدی محسنی-این‌ها بروم جنوب – و شاید این بار بوشهر – و لش کنم. نمی‌توانم یک نیم‌روز کامل را در فردوسی محبوبم در قصردشت محبوب‌ترم زیر آفتاب دراز شوم و مانند یک شیرازی واقعی هیچ کار نکنم. نمی‌توانم شب چره‌ام را بخرم و ببرم هدایت و آبجو دست سازش را سفارش دهم و دزدکی پشت آن میز آخر کافه، شب چره و آبجو بخورم و قبل از آن که دخترک پیش‌خدمت، مدیر کافه را – که با موهای بلندش در حیاط کوچک کافه سیگار می‌کشد – از خبط و خطای من آگاه کند، فلنگ را ببندم و بروم. نمی‌توانم بروم شبی در سی‌سخت کنار آتش و محسن، صدای نوازش خراشیده‌ی سه تارم را بلند کنم و بعد نقشه بریزیم که دوست‌دختر نداشته‌ی سوئدی‌اش را چگونه روزی از لندن بکشانیم به همین سی‌سخت و مسخره بازی در بیاوریم و بخندیم و شاید از قله ی دنا پرت شویم پایین و بمیریم. نمی‌توانم چرخ جلو دوچرخه را در بیاورم و جاینت کوچک را بچپانم در پژوی هاچبک خسته‌ام و جاده چالوس را با پژو ویراژ بدهم و بروم شمال و تنهایی به من غلبه کند و دوچرخه سواری نکرده برگردم در لانه‌مان در جنت آباد در غرب تهران. نمی‌توانم خواهرم را سیر ببینم و هر روز با هم دوست‌تر شویم. نمی توانم با اکبری آخرین سفر آکادمیک-سیاحتی‌مان را برویم و احساساتمان را در قالب منطق بی‌معنی همیشگی‌مان بریزیم و تحلیل‌های من درآوردی بیاوریم و بزرگترین برنامه های زندگی‌مان را مورد مضحکه قرار دهیم و همه چیز را به هم بزنیم و تصمیم‌های جدید بگیریم و آخر هر کدام کار خودمان را بکنیم چون زن داریم و هر چه زن ها بگویند همان می شود. 

و این بد است. نشدن مهم نیست. این که برایش امیدی نداشته باشی بدتراست. این که اینقدر فرصت کم است که حتی نمی‌‍رسی آسوده به برنامه‌هایی که هیچ وقت نمی‌توانستی انجام دهی فکر کنی، بدترین است. اما بدتر از بدترین آن است که بدانی این کاری است که خودت با خودت کرده‌ای. همیشه با امید برای انجام کارهایی که دوست داشتی رویاپردازی کرده‌ای و صاف دم انجامشان یک بلبشویی به پا شده و پزشکی برایت الم شنگه‌ای به پا کرده که همه‌شان را موکول کرده‌ای به زمان بی زمانی در آینده و حالا تیر آخر پزشکی به تو می گوید که احتمالا احتمالا آینده‌ای در کار نیست. می‌خواهم به شما بگویم که جمله‌ی کلیشه‌ای و معروف که پزشکی‌ات را بخوان و کنارش هر غلطی خواستی انجام بده در حقیقت کثیف‌ترین دروغ زندگی من است که دروغ بودنش را پس از ده سال حالا که دارم از ایران می‌روم درک می‌کنم. حالا که می‌دانم چه می‌خواهم، چه چیزهایی مرا خوشحال می‌کنند ولی نمی‌توانم به سمتشان حرکت کنم. 

درازه نویسی ام را می خواهم با یک حقیقت دردناک دیگر تمام کنم. دردناکی اش بیشتر برای خودم است و زیبایی اش برای دیگرانی که مرا از بیرون می بینند. سهراب‌جان می‌خواهم اعتراف کنم که ته تهش تقصیر خودم است. من در پزشکی همیشه سعی کرده ام بهترین خودم باشم و بهترین خدمت را ارائه دهم. این ویژگی ابتدا تا حد زیادی از کاراکتر خودم برآمده است و بعدش پزشکی از راه رسیده است و به این ویژگی تا توانسته دامن زده است. روح پزشکی و حساسیت‌اش و این که رفاه جانی و شاید تا حد زیادی رفاه روانی انسانی در دست توست باعث شده است که وقتی به قول هایدگر در پزشکی پرتاب شدم، همیشه بیشترین زمانم را برای پزشکی بگذارم و پزشکی هم نامردی نکرده و اشتهایش را نشان داده است. برای گذران زندگی فول تایم شیفت دادم. در شیفت های بیمارستان نمازی به جای خوش و بش با همقطاران دیتاهای مقاله هایم را کلین کردم. یک ساعت و نیم راه جاده شیراز-ارسنجان را به جای برنامه ریختن برای ایران-گردی، آیلتس خواندم. در خلوتی شب‌های شیفت‌های اورژانس به جای رسیدن به آرامش و احیای روانم، پیلب یک خواندم. عصرهای جمعه را به جای رمان خواندن، ویدیو پیلب دو دیدم در حالی که می‌شد هیچ کدام از این کارها را نکرد و هنوز پزشک خوبی بود و همزمان از زندگی هم لذت برد. اما من آن کسی نبودم که رضایت بدهد و حالا فکر می‌کنم که اشتباه کرده‌ام و حالا به جای همه‌ی آن چیزها و کسانی که دوستشان دارم باید بلیط منچسترم را بخرم و منتظر ویزایم باشم که دیر یا زود می‌رسد. 

پی‌نوشت: امروز جمعه بعدیست و ویزا آمد، همین.

3 Responses

  1. علیرضا جان
    اولا بابت هر مسیری که طی کردی و قراره طی کنی بهت تبریک میگم و برات آرزوی موفقیت میکنم
    دوما درطول خوندن متنت فقط میتونستم فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم، انگار که میدونم چی میگی و تاپیک متنت و محتواش برام احساس جالبی داشت
    سوما اینکه یه جاش در مورد زن داشتن خودت و اکبری از فعل جمع استفاده کردی، درست استفاده کردی؟ :)))

    1. ممنون! بله تو باید بهتر از هر کسی درک کنی و جواب سوال آخرت هم بله هست، می‌تونی بهش تبریک بگی :))

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *