رجیستر یا رنج در شرایط حساس

در راه‌روی تنگ انگلیسی‌ساز ایستاده‌ام. در دهانه‌‌ی در دستشویی که نیازی نیست برای رفتن در آن دمپایی مخصوص داشته باشید. به سمت راست نگاه می‌کنم. نور کم‌سوی لامپ رشته‌ای به زور راهش را از پشت سر وشانه‌هایم پیدا کرده و اتاقی که بیش از یک ماه است تمام خانه‌مان شده است را نیمه روشن می‌کند. […]

نوشته‌ی آخر سال، یا داستان ما در وطن

همیشه روز ۲۹ اسفند هر سال و همین حدود بعدازظهر احساس می‌کنم باید بنویسم، آن هم بیشتر برای خودم تا هر کس دیگر. نوشتن همواره آخرین سلاح من برای جنگیدن بوده است. نوشتن در حقیقت شاید مانند چاقوی ضامن دار رابرت دنیرو در تاکسی درایور کمی تو را جلو ببرد، کمی امید به تو بدهد […]

یک تصمیم ناگهانی، یا خداحافظی از وطنی که دیگر نمیشناسمش

سهراب معمولی من! سلام به تو از جمعه ای که علی رغم عقب بودن سه روز از برنامه‌ی دیدن ویدیو‌های السیدی، اپلیکیشن عربی‌ساز احمق فلش بوک را کنار گذاشته ام و شاید برای ساعتی، دارم برای تو می‌نویسم. امتحان یک ماه جلو افتاد و اما دنیای من انگار از این رو به آن رو شد. […]

چرا دیگر بدون موبایل نمی‌توانم، یا داستان سفر سه روزه به یزد

ساعت پنج بعدازظهر را ساعت میدان مارکار با پنج ضرب اعلام می‌کند. من در نیم‌طبقه دوم مسلط به حیاط در اقامتگاه رخ‌نشین که صدها سال قبل جایی برای انبار اسلحه و مهمات بوده است در حال لمس صفحه تبلت‌ هستم و احساس می‌کنم نوشتن برایم سخت‌تر شده است. هر کاری که تمرکز – هر گونه […]

چرا با قطار مسافرت کنیم؟ ماه اول زندگی یک شیرازی در تهران

  خوبی قطار آن است که با سرعت ثابت حرکت می‌کند. شتاب هر وسیله نقلیه‌ای که فرمانش دستم نباشد حالم را خراب می‌کند. فرمان زندگی هم همین طور است برایم. به شیراز می‌رویم. شیرازی که هرجایش و به هر سمتی که ایستاده باشی کوهی پیداست. این یعنی شیراز تو را در تردید معلق نمی‌کند. می‌دانی […]

Nine-man night OR another usual Liverpool drama.

Heartbreaking. Trying to refresh my Google Chrome constantly after yet another ultradramatic Liverpool match. The name badge shown on the top of my phone screen, in the search field is “Joel Matip”. This is me in a train wagon going through mountains and meadows with an unsteady internet expressing my empathy with Joel, the only […]

چرا انرژی منفی؟ یا بیا از خوبی های واتفورد بگوییم!

این روزها موتور نوشتنم گرم شده است. با جزییات بهتر بخواهم بگویم این گونه هستم که نوشتن را به هر کاری که ددلاینش در دو روز آینده تمام نمی شود ترجیح میدهم. دیشب نگاهی به صفحه نوشته های منشتر شده ام انداختم و خودم افسرده شدم.  یعنی حتی خودم هم که می دانم در این […]

چرا اعصابمان خرد می شود؟ یا چرا پنج شنبه‌ها کشیک بر نداریم؟

کلا نوشتن در مورد طرح در کشیک‌ها راحت تر است. فشار روانی و استرسی شیفت اورژانس باعث می‌شود نوشته‌ها به واقعیت نزدیک‌تر شوند. اصلا برای همین بود که اصرار داشتم تا همین دو ماه اخر که هنوز طرح هستم، نوشتن را شروع کنم. بعدش دیگر نوشتن در مورد گذشته این چنین حالا و هوایش را […]

چرا عادی نمی شود؟ یا چرا نمی‌دانم مشکل کجاست

شاید هنوز برای نوشتن درباره‌ی این موضوع زود باشد. شاید دارم عجله می‌کنم و چند ماه دیگر که طرح تمام شد و کار کردن به معنای واقعی کلمه را شروع کردم بتوانم بهتر موضوع امشب را تحلیل کنم. اما حس می‌کنم که باید بنویسم چرا که مدت هاست به آن فکر می‌کنم و تقریباً هیچ […]

چرا بیزارم؟ یا به وقت یک نیمه شب پس از دوسال

می‌توان گفت که هوای نیمه‌شب حیاط بیمارستان دیگر سرد نیست و خنک است و می‌توان دو ساعت پس از نیمه شب روی یکی از نیمکت‌ها نشست و تازه فهمید که پس از نزدیک دو سال گذران عمر به ندرت ساعت دو نیمه شب آنقدر فارغ از بیماران اورژانس بوده‌ام و به ندرت این چنین این […]